ما وعشق
ما را با عشق چه کار؟
کدام مددی
داد عشق به ما
در برابر بیکاری
در برابر هیتلر ها
در برابر آخرین جنگ
یا دیروز وامروز
در برابر ترسی که فرا می رسد
و در برابر بمب ها ؟
کدام مددی
در برابر آن چه
نابود می کند ما را؟
هیچ هیچ:
عشق با ما خائن بود
ما را با عشق چه کار؟
عشق را با ما چه کار؟
کدام مددی
دادیم ما به عشق
در برابر بیکاری
در برابر هیتلر ها
در برابر آخرین جنگ
یا دیروز و امروز
در برابر ترسی که فرا می رسد
و در برابر بمب ها؟
کدام مددی
در برابر آن چه
نابودی می کند عشق را؟
هیچ هیچ:
ما خائن بودیم به عشق
اریش فرید بر گردان خسرو ناقد
آنچه بنام عشق به من و تو تحمیل شد نیاز بود !
آنچه بنام عدالت به ما عرضه شد اخلاق بود
آنچه بنام خوبی بر ما رفت انجام وظیفه بود
زندگی پادگان نظامی نیست ...... دفتر غزل هم نیست
مطمئن باش هنوز هستند کسانی که انسان رو دوست داشته باشند ....... اگر جرات انسان نامیدن بر خود داشته باشیم
بله درسته . عشق واژه غریبی شده . هر جام اسم از عشق می ببرن پشتش درد و رنج سریع میاد...
سلام!
هنوز حالت خوب نشده که نظرت را برای پستم بنویسی؟!
گویا نه! رنگ وبلاگه خبر می دهد از سر درون!موفق باشید!
تاحالا نشنیده بودم از فرید شعر هم به جا مونده.
جالب بود و برای من جدید
شقیقه سرخ لیلی
دیوانه نشسته است
و خون سر خ لیلی در رگهاش سیاه می شود
دیوانه با غروب زنگوله هاش
بر گوش
دیوانه نشسته است
و برای خون سیاه لیلی می نویسد
تنها آن گورخر و نمک
که پاسخ بی جایی بود
تنهاآن شقیقه که در قلب می اندیشد
انجا که از باران با لکه های حسد
ستاره را به میهمانی ی سنگین نفت می آورد
ملکه های در باران
ملکه های باکره ی در باران
با زنگاری ی ارثیه ی نفت
وبا خلخال های نقره ی نور
از این همه زیور
واین چند روزه ی موعود شرمشان می آ ید
و سنگینی بخور
گل را به عتاب از پنجره می کشد
آن عاقبت از کدام دیار می آید
با یک صله مردار بر دوش
آن مهمیز
بر کشاله ی سفت منقبض گلو له
وقتی عروس با آخرین روزهای دوشیزگی ش وداع کرد
لکه لکه ... لکه های حرکت
لکه های آبی ی موسقی
وقتی لیلی
بازوهاش را در باد می سوزاند
و شط خنک ازبادهای گردنه
وقتی لیلی در جامه ی ارغوان مویه می کند
و میته را
آ واز همیشه ی نماز
و جذبه ی خاموش بکر
بوته خاری در کنار بستر لیلی می گذارد
تا همیشه از دشت برخیزد
تا همیشه از بخار
بشکفد
و لبهاش از خنکای بهار بترکد
و کشاله ش از هزار شیهه مر دار
و کشاله ش
سفت و منقبض از هزار شیهه گلوله
بترکد
وقتی عروس با آخرین روزهای دوشیزگی اش وداع می کند
تی ی مور
تی ی مورچی
آواز گوزن را می شنوی
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه آن دستک نقره یی
آن گوشت دانه های متبرک نمک
نمک از چهار جهت
نمک از همه ی ابعاد
و بدین گونه است که موسیقی ی نمک کویر
را دیوانه می کند
و کویر با هزار بوته خار
و هزار کبوتر
آخرین نماز را بر میت می گذارد
آنچه مانده است
دست نیلوفری ی گوزن است
چار پا شنه ی مضطرب
ویک چشم
دو برادر وسه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت
دو برادر ... سه خواهر و دو خنجر
و دو ماه که همزمان برآید
و تنها یک اسب که بر جنازه ی لیلی سم بکوبد
این دستهای کودکانه ی نر گس بر آ بهای کویری
این آفتاب جمعه
وقتی با اولین لگام باکره سبک در شهاب شیهه می کشد
مرغی اگر
از شاپرک ساده ی مظلوم پرسید
دستی اگر از ملخ
دریا را دریا دریا
آبی را سرختر قرمز تر
و هجله را شفاف ترو معطر
بوی هزار هزا ر جمیله
بوی هزار قنات
بوی نسترن از جلگه های شوش
بوی خون در پرده
بوی عروس ی لیلی می آ ید
این سرنوشت است این
که بگوید و بس کند
شب اگر تیره
شب اگر نیلوفر لیلی در لنگر می ماند
لیلی در آب پرسه می زند
این است سرنوشت این
سپیده ای که متلاشی شود
ستایش خون است وقتی
هزار جسد و هزار کفتار
به میهمانی یک کبوتر و یک اسب می روند
وقتی هزار قناری بر جنازه لیلی می پرند
ساعت سه ی جمعه شط
با کفشهای سپیدم میایم
و با پیراهن سفید و شلوار سفیدم
تا جمعه را سفید کنم
تا جمعه را در شط سفید بوی سفید بکشم
میهمان ناخوانده در اتاق پهلویی سوت می کشد
ابر اتاق پهلویی را نوازش می کند
در اتاق پهلویی خون می چکد
و لیلی زن میشود
این دستهای کودکانه بیمار
مثل خزه آ ویخته ست
این دستهای کوچک با النگوهای نقره و با دستک نقره
بر آبهای کویری
این آفتاب حجله ی صبح
در اتاق پهلویی طنین دیگر دارد
شاخه آویخته ی غزل و دو خط فارسی
عروس خمیازه می کشد
میهمان شهوت را می تکاند
مرغی اگر از باد پرسید
دریارا دریا دریا
آبی را سرختر قرمز تر
وحجله را شفاف تر و معطر
بو ی هزار خار میآ ید
بو ی جلگه های پست و قصیل اسب
بوی عروسی ی لیلی می آید
و صدای پای غریبی که آسمان را پارو میکشد صدای سم موذی
و صدای پای غریبی که آسمان را می گشاید
با یک پنجره ودو در صبحگاهی
نوای طبل هزار کشته
و هزار منتظر
سگ از سیاهی نفرین عو عو کرد
و دوید
سگ از مهارت ویرانی کلوخ انداز شد
تی ی مورچی .. . آواز گوزن را می شنوی
در شبی که ارابه بارش را
گله ی گوزنهای موزون
با تاجهاشان بر سر و خلخالهاشان به پا
می رانند
نقره حرکت د ارد در شیار تازه حیوان
و در تن این بت نیلوفری
لیلی
بازمانده ی شفق در خون دیوانه سر می کشد
دیوانه می خواند
و خون سیاه لیلی در پستانهاش رگ می کند
و خنکای پاییزی ی لیلی
در بخار شط می وزد
تنها آن شقیقه که در قلب می اندیشد
و روزن
لیلی دیوانه را به بستر می کشد .. .
)پرویز اسلامپور)
چه فکر میکنی
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمیشود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان پای توست
در این درشتناک دیولاخ
زهر طرف
طنین گامهای ره گشای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند از هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز آن بلند نور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد آگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی
جهان چو آبگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنا ن نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی به مرده نیست
زنده باش
قبلنا زود زود می اومدید
یوهو ووووووووووووووووووووووووووووووو !
کجائییییییییییییییییییییییییییییییییید ؟