امروز

 

 چند روز است درون ام آتش بازیست رفته بودیم  میدان بار  انگور بخریم انگور سیاه تمام شده بود

برنج خریدیم بر می گشتیم رادیو روشن بود ترافیک بود گاری دستی تمام کیسه پاره هایش پخش بود جوان گاریچی دراز مرده بود نفهمیدیم که کی چند ده متر رد شدیم بعد از چند دقیقه صدای رادیو را شنیدم فردا صبح از روبروی خانه ی .... پیکر قیصر امین پور.... دوباره نشنیدم درست شنیده بودم ....

حالا با  خودم گفتم او  شاعر  بود او شاعر است شاعر ها یا نیستند یا شاعر اند

قاف

و قاف

حرف آخر عشق است

آنجا که نام کوچک من
آغاز می‏شود!

              قیصر امین پور