از این کار ده / یازده سال می گذرد خیلی تغییر کرده ام زبان ام ، خودم ، روحیه ام  و فضایم 

 

   اما چیز هایی تغییر نکرده اند از این چیز ها یکی هم داغی ست در سینه ام



    جرعه ای زین جام بر زمین ریزیم

به یاد هم دیارانی عاشق

عاشقانی دشنه آجین گشته در پاییز

پاییز تلخ و هراس انگیز

اما

باز پر امید!

گویا هر برنده تیغ و تیز

دارد

با رگ و جان و بر  نیکان ما

هم انس هم پیوند

از فین تا ...

هر کجای سر زمین من

از کدامین جام گفتم  من؟

نمی دانم؟

در کنار کدامین یارنی

یاد باید آنان  را

نمی دانم؟

سخت واجب است آیا؟

در این پاییز بی امید  یاس آور

چرا ؟

که بس دور است

دورست صبح ما

نمی دانم چرا بعد فلق باز شب آمد!!