آیین مهر



 فرصت خیلی کم است خیلی بیش از آن که فکر کنیم  کم است آن قدر کم که وقتی برای سوءتفاهم نیست وقت برای مهربانی کم است و این حقیقت دارد من گاهی با مهربانی دوستان ام را آزار می دهم و بعد خودم از آزار دیدن آن ها آزار می بینم اما نمی فهمم شان زیرا که می دانم فرصت کم است و گاهی البته گاهی چنان مهربانی می کنم که انگار فردایی نیست یا آخرین روز یا شب عمرم هست خوب شاید هم باشد چه کسی می تواند تضمینی بدهد هیچ کس هیچ کس! من مهربانی می کنم چون دوست دارم و پشت مهربانی ام هیچ چیز نیست هدف نهفته نیست نقشه ای در کار نیست مهربانی می کنم چون دوست دارم  همین ! مهربانی خودش خیلی مهم تر است از خیلی چیز ها یک مهربانی ناب!

فرصت نه تنها برای مهربانی کم است که برای پذیرفتن مهربانی هم کم است و می تواند آن قدر کم باشد که حتی نتوانی لبخندی از سر مهر بزنی شاید هم کم تر من این حرف ام را قبل از این هم باور داشتم اما به یادآوری از دوستی باز یافتم اش و به خاطر این هدیه که به من آموخت تا همیشه سپاس دارش هستم او لحظه ای را با من شریک شد لحظه ای که ناراحت بود از اینکه چرا در آخرین سفرش شیشه مربا یا نمی دانم ترشی را از مادر بزرگ اش قبول نکرده بود و مهر او که همراه شیشه بود را نپذیرفته او ناراحت بود خیلی ناراحت بود و حتا کمی از خودش عصبانی بود

این تجربه را از او آموختم و از یاد هم نمی برم یعنی امیدوارم از یاد نبرم اما چند روز گذشت تا چیز دیگری از او آموختم چیزی باز هم مهم که باز هم تا آخر عمر سپاس اش را دارم البته اگر همه این ها گرفتار این آموخته نشود من آموختم که از تجربیات مان نمی آموزیم  در حال نوشتن همین آخرین جمله بودم که اتفاق دست به آزمون صداقت من زد مادر وارد اتاق شد با یک پیاله مربای انجیر زرد که تازه پخته بود اگر در شرایط دیگری بود احتمال زیاد با هزار بهانه و اخم نمی پذیرفتم  با آنکه زیاد میلی به شیرینی مربا در آن لحظه نداشتم با لبخندی پذیرفتم و خوشحال که از این آزمون گذر کردم اما شاید من هم گرفتار آموزه دوم شوم شاید نمی دانم اما بهتر است به کسی زنگی بزنم و  از او ناراحت نباشم همین !