یک نمی دانم

آمرانه

یک نمی دانم

آمرانه

فرمانفرما

سید ضیا در نواری که وجود دارد در جواب خبرنگاری که از وی پرسید آیا فرمانفرما را بعد از صدارت دستگیرش کردی و می خواستی اعدامش کنی، از قبل دیده بودی، گفته است: آری. وقتی روزنامه رعد را می دادم یک بالاخانه اجاره کرده بودم در ناصریه که درش یک میز بود و دو صندلی. همین. و یکی از صندلی ها هم پایه اش شکسته بود. هر وقت میهمانی می رسید صندلی خودم را به او می دادم و خودم با ملاحظه روی صندلی شکسته می نشستم و یا می رفتم از اتاق پهلو دفتری قرض می کردم. روزی داشتم مقاله می نوشتم و مثل همیشه بی پول که دیدم دستی به در خورد و مردی با لباس کتان سفید و عصائی در دست وارد شد. سلام کرد و گفت من عبدالحسین میرزا فرمانفرما هستم.

سید گفته است "ناگهان از جا پریدم و چون داشت می رفت طرف صندلی پایه شکسته که بنشیند خواستم صندلی خودم را به او برسانم گفت می دانم. مواظبم. اگر جز این بود هم مواظب بودم اصولا به هیچ صندلی و متکائی بی خیال تکیه نمی کنم." بعد هم آرام نشست و عصا را گذاشت زیر چانه و گفت. خب سید این چیه هی هر روز در روزنامه ات می نویسم عبدالحسین میرزا چنین و چنان. از من چی می خواهی. گفتم اختیار دارید قربان. گفت نه تعارف نکن. راست و حسینی. گفتم اجازه بدهید چائی بیاورم حالا. گفت بنشین الان فریدون [راننده فرمانفرما] بستنی می آورد. نشستم و دیدم راست در چشمانم نگاه می کند و ول کن نیست. گفتم قربان وضع مرا که ملاحظه می کنید یک صندلی ندارم که آبرویم حفظ شود اما در عوض هر جا رفتم خانه اجاره کنم می گویند مال شازده است یا اعوان و انصارش. هر باغ بزرگ دیدم گفتم مال شازده فرمانفرماست. شیراز رفتم همه چیز مال شازده است. آذربایجان همه کار دست شازده است، کرمان همه جا نام شازده است، بالاخره ما هم سهمی از مملکت داریم. بعد هم باید به نوعی موجب شدیم که شازده قدم رنجه بفرمایند و حالی بپرسند از فقرا.

در همین موقع فریدون خان بستنی آورد. فرمانفرما گفت بگذارد جلو سید اول و بعد هم فرمان داد که پاکت را بگذارد روی میز. گذاشت. و فرمانفرما همان طور که قاشق بستنی را به دهان می گذاشت گفت این را بردار. اما اول برایم بگو میخواهی چه بشوی. سید هم که دیگر ترسش ریخته بود گفت رییس الوزرا. فرمانفرما که داشت بستنی را قورت می داد گفت احسنت. حلالت باشد. اما شرط این است که به هیچ کس نگوئی که فرمانفرما به من پاکت داد. من باج به شغال نمی دهم. این را هم که به تو دادم برای آن است که از دادن ناسزا خوداری نکنی. هر روز همین ها را بنویس تا مقرری ات برسد. هیچ قطع نکنی کارت را.

بعد هم بلند شد. و همان طور که می رفت گفت خوشم آمد از راستگوئی ات. این پول را دادم که به کارت ادامه بدهی و به آرزویت برسی. این بزرگ ترین نفرینی است که می توانم برای تو بکنم، پسرجان. و رفت.

صدارت کوتاه

در این حکایت موثق نکته ای هست. در حقیقت فرمانفرما می خواهد بگوید صدارت از دور شیرین است و وقتی به آن برسی آرزوی پایان داری. به روایتی که دکتر مصدق هم در تالمات خود نوشته است عبدالحسین میرزا فرمانفرما که بدون شک عاقل ترین و مدبرترین شاهزاده قجر بود همواره اصرار داشت که خود را نواده عباس میرزا نایب السلطنه بنامد و همه جا می گفت نباید نام عباس میرزا را مخدوش کنم. او عمری در صدد صدارت بود. به ستوه آورد پدر زن خود را [که مظفرالدین شاه باشد] علیه هر دولتی توطئه کرد تا سرانجامش به عتبات تبعیدش کردند. در آن جا پیشنهاد انگیسی ها را برای ماندن و احیانا رسیدن به حکومت عراق نپذیرفت، چون خیال صدارت ایران داشت، کلی ثروت را در کربلا و نجف گذاشت و برگشت. خطر را به جان خرید چون در پی صدارت بود. سرانجام به آن رسید. اما به آن نشانی که یک ماه بعد از صدارتی که یک عمر برای به دست آوردنش به آب و آتش زده بود، حاج امین الضرب را صدا کرد و از او پرسید خرج ساقط کردن دولت عین الدوله چقدر شد. گفت سیصدی شد حضرت شازده. گفت این سیصد تومان بگیر و همان کارها بگو بکنند. حاجی پرسید اما قربان حالا که دولت حضرتعالی است. گفت می دانم اما بکن و آبروی مرا حفظ کن.

همین هم شد. بعد ها معلوم شد که فرمانفرما در آن مقام که بود زیر فشار انگلیسی ها قرار گرفته بود که فرمان پلیس جنوب [ارتش استعماری که بریتانیا می خواست در جنوب ایران برای حفظ چاه ها و پالایشگاه نفت نگاه دارد] را بدهد. فرمانفرما سال ها در حکومت شیراز از زیر بار این موضوع فرار کرده بود، نه می خواست چنین نام جدش عباس میرزا را ضایع کند و نامی از خود به بدی در تاریخ بگذارد و نه می خواست بریتانیا را برنجاند. پس علیه خود توطئه کرد.

به باورم همه آن ها که خیالات بزرگ در سر دارند، بهترست درس تاریخ و عبرت پنهان در آن را بخوانند. و از جمله بخوانند که بر سر فرمانفرما چه آمد، و برسر سید ضیا، و بر سر رضاشاه که در زمان خود به نظر رسید که برنده رقابت بین سید و امثال فرمانفرما بود.

  (  به نقل از  بهنود عزیز به قول خودش میرزا ) 

                                                     میرزای مهربان بنویس! 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد