یک نمی دانم

آمرانه

یک نمی دانم

آمرانه

    نمیدانم چرا بعد آن دخت
 با گیسوان بلوند بلندش
     درباد ٍٍبریشان بود
آن دخت غمین شعر نیزمی گفت
تا خواستم با او درآمیزم!
  بیر زنی بیوه بسان آن نمیدانم
    بی دندان
ایستاده که نه خمیده روبروی من
 خشکیده درخت خانه مان را می مانست
     از خیابان ردش کردم
    با کمی اکراه
        دستش سرد
     میتی گاهی کفن بوشیده که می لرزید
اما ها !بعد آن

    دختری شوخ شنگی شد!
شاداب و نورسته
 با دامن گلدار
   زیبا
  گاه خفته در گل وریحان
دستهایم در دستهای کوچکش احساس بزرگی کرد
  بعد آن  به خواب آمد مرا  یا که بیداری؟
نمیدانم؟

   زنی بالغ
 رسیده 
   انارهایش چیدنی گشته
 دستم سرخ شد
  از شرم
    رها کردم
نبود از ترس
        از ترس آنها که می دانید!
و اما نه! 
  بازمن زینها
 دختر غمین زر تار موی خویش می خواهم

    پاییز می خواهم
 پاییز


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد